حس زندگی را پیدا کن

حس زندگی را پیدا کن

گاهی از کوچه‌ای عبور می‌کنی؛ از خانه‌ای بوی غذایی می‌پیچد و می‌توانی حدس بزنی که کسی در حال آشپزی و پختن ناهار است. تشخیص این‌که چه غذایی است، سخت نیست، اما از سر فضولی یا هر علت دیگری، حتی اگر صدها بار همین غذا را خورده باشی، هوس می‌کنی همان، فقط همان را بچشی. احساس می‌کنی باید غذای خوشمزه‌ای باشد و دلت می‌خواهد کسی تو را دعوت می‌کرد تا سر سفره بنشینی و آن غذای مزه کنی.

گاهی در بغل مادر یا در کالسکه، کودکی را می‌بینی که به تو زل زده است، انگار که تو را می‌شناسد و منتظر است چیزی بگویی. بیشتر که دقت می‌کنی، فارغ از زشت و زیبا بودن، می‌بینی کوچولویی ناز و شیرین است، انگار که همۀ سادگی و صمیمیت و زیبایی زندگی را می‌توانی در وجود او پیدا کنی. با خنده‌اش، پیام دوستی می‌فرستد و وادارت می‌کند تا برایش شکلک دربیاوری و خودت را به مسخرگی بزنی.

گاهی یک قطعه موسیقی دل‌نشین چنان حال‌وهوایی به تو می‌دهد که همۀ افکارت را عوض می‌کند. حتی اگر لحظه‌ای پیش، دل‌گیر بودی، نگران بودی و حس خوبی نداشتی، ناگهان مثل این‌که اتصالات مغز و اعصابت تغییر می‌کند و وارد فاز دیگری می‌شوی. حس دیگری را تجربه می‌کنی و آرام می‌گیری. دوست داری این وضعیت ادامه داشته باشد و تمام نشود.

گاهی یک گل زیبا، یک منظرۀ قشنگ، یک عکس جذاب، دیدن یک دوست قدیمی، روبه‌رو شدن با عشق سال‌های دور، یادآوری یک خاطرۀ شیرین و خیلی چیزهای دیگر، ناگهان همۀ فکر و خیالاتت را به هم می‌ریزد و در یک لحظه، از این رو به آن رو می‌شوی.

همۀ این‌هایی که گفتم، نمونه‌هایی از «حس زندگی» هستند، حسی که خیلی از ما آن را کم داریم یا اصلاً نداریم. آن‌جا که حس زندگی پیدا می‌کنیم، معمولاً حال‌مان خوب می‌شود، روحیه‌مان تغییر می‌کند، کم‌وبیش شادی را تجربه می‌کنیم و رگه‌هایی از امید و مثبت‌اندیشی در وجودمان ریشه می‌دواند.

دلایل غصه، تنش، ترس، یأس و ناراحتی، همه جا هست و گاهی حتی لازم نیست دنبالش بگردی. افکاری که بدبختی را به آدم دیکته می‌کنند، همیشه راحت می‌آیند، ولی به سادگی نمی‌روند. با این همه، گاهی حس زندگی هم سروکله‌اش پیدا می‌شود؛ برای بیشتر ماها، سرزده، ناگهانی و بدون انتظار قبلی. خوب است اگر جایی و به تناسب موقعیتی، حس زندگی پیدا کردیم، قدرش را بدانیم و مهم‌تر از آن، این حس‌ها را بیابیم و حتی شکار کنیم. چه بسا موقعیت‌های خوبی که می‌توانند حس زندگی را به وجود ما سرازیر کنند، اما آن‌ها را نمی‌بینیم، جدی نمی‌گیریم، حواس‌مان پرت می‌شود و خلاصه، شانس تجربۀ جدید حس زندگی را از دست می‌دهیم.

حس زندگی را پیدا کن، مردگی خودش پیدایت می‌کند!

زندگی مثل خوردن بلال!

بلال خوردن بعضی‌ها را دیده‌اید؟ جوری می‌خورند که چیزی از بدنۀ آن باقی نمی‌ماند و از بالا و پایین، به یک ذره‌ هم رحم نمی‌کنند! نمونه‌های مشابه دیگری هم بین ما هست. نوشابه را خورده‌ایم؛ بطری را به قدری روی دهان‌ و لب‌ها نگه می‌داریم که مطمئن شویم قطرۀ دیگری نخواهد آمد! خوردن آب‌میوه‌های پالپ‌دار هم جالب است. آب‌میوه را تا ته خورده‌ایم، اما احساس می‌کنیم از تکه‌های آب‌میوه چیزی مانده است. با تکان دادن قوطی و بعد حرکت‌های شوک‌آور به آن، سعی می‌کنیم مطمئن شویم که چیزی را از دست نداده‌ایم! ظرف شیشه‌ای مربا یا عسل به آخر رسیده است؛ قاشق را داخل آن انداخته و طوری می‌چرخانیم که نزدیک است شیشه سوراخ شود! دیگر چیزی در تیوپ خمیردندان باقی نمانده است؛ تیوپ را طوری حلقه می‌کنیم و می‌پیچانیم که انگار داریم شیر می‌دوشیم. تا چیزی از آن خارج نشود، ول‌کن نیستیم!

دارم فکر می‌کنم کاش این سماجت را در کارهای دیگر هم داشتیم. چه خوب می‌شد:

وقتی فکری مهمی به سرمان زد، آن را ته دنبال کنیم.

وقتی احساس کردیم چیزی را باید یاد بگیریم، تا یاد نگرفتیم، رهایش نکنیم.

وقتی کاری کوچک یا بزرگ را شروع کردیم، آن را تا ته برویم.

وقتی به هر دلیلی حس خوبی دست داد، مانند شیشۀ مربا آن‌قدر قاشق را داخلش بچرخانیم تا ذره‌ای هم از دست نرود.

وقتی به هر دلیلی حس بدی دست داد، مانند تیوپ خمیردندان آن‌قدر آن را بپیچیم تا قطرۀ آخرش هم بیرون بریزد و رها شویم.

وقتی چیزی را باید تغییر دهیم، به راحتی عقب‌نشینی نکنیم و کوتاه نیاییم.

وقتی احساس کردیم موضوعی را باید نوشت و اطلاع‌رسانی کرد، بدون تنبلی، توجیه و بهانه، شروع به نوشتن کنیم و نقطۀ پایان را بگذاریم.

وقتی با فرزند، همسر یا دوست و آشنایی مشکلی داریم، نگوییم «حالا ببینم چه می‌شود». صادقانه و صمیمانه تکه‌های ناگفته را بیرون بریزیم تا ته دل‌مان چیزی باقی نماند.

وقتی فرزندمان دارد تلاش می‌کند از چیزی سردربیاورد، وسیله‌ای را تعمیر کند، مسئله سختی را حل کند؛ نگوییم «ولش کن» و تشویق‌اش کنیم مطمئن شود همۀ راه‌ها را رفته است.

وقتی …

فرصت‌های زیادی را در زندگی از دست می‌دهیم، کارهایی را خراب می‌کنیم و روحیه‌مان را دست می‌دهیم، چون تا ته نمی‌رویم! گاهی حسِ زندگی، در سماجت و پایداری است.

نورافشانی کنید

دوستی دارم که روان‌شناس نیست؛ بازاری است، اما نگاه‌اش به زندگی شاید از خیلی روان‌شناسان انسانی و منطقی‌تر است. هر کس با او هم‌کلام می‌شود، از شنیدن خاطرات، تجربه‌ها و توصیه‌هایش حظ می‌برد و اندوخته‌ای برمی‌دارد. برای من جالب بود که بدانم دیدگاه‌هایش در بارۀ زندگی را چگونه به دست آورده است. در ۱۸ سالگی با از دست دادن پدر، مسئولیت زندگی خانواده‌ای ۱۲ نفره بر گردن او افتاده بود. می‌گفت: «وقتی ناگهان در چنین موقعیتی قرار گرفتم، احساس کردم من در برابر همۀ این افراد مسئول هستم و باید به آن‌ها کمک کنم. با همین احساس، در مراحل دیگر زندگی هم تصورم این بود که باید به هر کس که می‌توانم، کمک کنم. شیرینی زندگی‌ام در این بود که ببینم به افراد خیری رسانده‌ام و آن‌ها به جایی رسیده‌اند».

از باورهای این دوست به چند نکته اشاره می‌کنم و می‌دانم و دیده‌ام که این‌ها فقط حرف نیست و در عمل هم بدان‌ها پایبند و متعهد بوده است.

اول – می‌گوید همۀ انسان‌ها را دوست دارد و همه را محترم می‌دارد.

دوم – می‌گوید وظیفۀ هر انسانی است که نورافشانی کند و تلألو داشته باشد.

این یکی از ظرایف و رموز زندگی است که شاید همه به آن دست پیدا نکنند. بیشتر انسان‌ها محبت‌شان بر مبنای دادوستد است. آدم‌ها در مهربان و بخشنده بودن ملاک‌هایی دارند که عمدتاً محاسباتی و نفع‌طلبانه است. اگر به کسی بگوییم که در زندگی بخشنده باشد، جواب‌‌هایی از این قبیل می‌دهد: طرف مقابل سوءاستفاده می‌کند؛ همه ظرفیت ندارند؛ مهربانی و بخشندگی دوطرفه است و …؛ این نگاه و چنین پاسخ‌هایی حتی اگر عمومیت داشته باشد، از انسانیت و بشردوستی به دور است.

سوم – وقتی برای کسی کاری انجام می‌دهد، انتظار هیچ‌گونه بازخورد و برگشتی ندارد و این نه نشانۀ منت و بزرگواری، بلکه وظیفه‌ای از سر انسان‌دوستی است.

چهارم – می‌گوید وقتی با کسی روبه‌رو می‌شود که احساس می‌کند روحیه و حال خوشی ندارد، حتی اگر برای دعوا آمده باشد یا بدخلقی کند، اول تلاش می‌کند با گفته‌ای و نکته‌ای او را بخنداند و روحیه‌اش را تغییر دهد. برای همین، خوشی‌اش این است، هر کس هر طور که می‌آید، موقع رفتن احساس خوبی داشته باشد.

پنجم – خوشحالی خودش را در این می‌داند که دیگران را خوشحال، و اگر مقدور است، راضی کند.

ششم – باور جدی دارد که «عبادت به جز خدمت خلق نیست». من این نگاه به زندگی را انسانی و منطقی می‌دانم؛ نگاهی که خیلی‌ها ادعایش را داریم ولی توانش را نداریم. اساس هستی همین است که انسان مهربانی کند، خیر برساند و نورافشانی کند